اسلایدر

داستان شماره 965

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 965

 

تاجر متوكل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مردى هميشه متوكل به خدا بود و براى نجات از شام به مدينه مى آمد. روزى در راه دزد شامى سوار بر اسب ، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد
تاجر گفت : اى سارق هرگاه مقصود تو مال من است ، بيا بگير و از قتل من درگذر
سارق گفت : قتل تو لازم است ، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفى مى كنى . تاجر گفت : پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم ؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند
مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت : بار خدايا از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصرى ندارم و به كرم تو اميدوارم
چون اين كلمات بر زبان جارى ساخت و به درياى صفت توكل خويش را انداخت ، ديد سوارى بر اسب سفيدى نمودار شد، و سارق با او درگير شد. آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت : اى متوكل ، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود. تاجر گفت : تو كيستى كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدى ؟
گفت : من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكى در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم ، پس غايب شد. تاجر به سجده افتاد و خداى را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشترى پيدا كرد
پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود:آرى توكل را به اوج سعادت مى رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است

[ جمعه 5 آذر 1393برچسب:تاجر متوكل, ] [ 17:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد